یلدات مبارک
شب ریسه می رود ته موهای مشکی ات
آجیل می بریم به دیوانه خانه ها
من چشم های سرخ توام در" بدون خواب"
که کارد می خورم بغل هندوانه ها ( شهرام میرزایی )
اینم یه عکس قشنگ از پسرم
شب یلدا
قدمی مانده به یلدا
به شب خاطره انگیز و بلند
به سپیدی زمستان و اناری که دلش قصه ی یکرنگی هاست …
خنده شیرین آراد
روزهای آغازین زندگی
همیشه فکر می کردم وقتی به دنیا می ای چجوری می تونی باشی ......اما تو لحظه تولدت من بی هوش بودم و ندیدم وقتی به دنیا اومدی چه حالی داشتی عزیزم از اینکه اون لحظه کنارت نبودم خیلی ناراحتم چون می خواستم ببینم چه واکنشی در برابر این دنیا داری .....
اما وقتی بهوش اومدم احساس گرمای شدیدی داشتمو حالت تهوع وقتی حالم جا اومد خانم پرستار تو رو لای یه پتوی آبی برام اورد اون موقع مامان بزرگ هم کنارم بود و وقتی بهم نشونت داد گفتم : یعنی این بچه منه و همین طور اشک می ریختم ...عزیزم از اون اول هم ناز بودی ....
حالا می خوام چند تا عکس از روزای شما بزارم